زنده باد ایران
کتاب زنده باد ایران
فکر نوشتن این کتاب در سال ۱۳۷۳ به ذهنم رسید، زمانی که مجوز چاپ کتاب فرهنگنامه کودک و نوجوان به دلیل نام آقای علی اصغر بهاری که یکی از کمانچه نوازان بزرگ معاصر بودند برگشت خورده بود واین مسئله ای بود که بسیاری از هنرمندان و اندیشمندان را در بر می گرفت. ناگهان به این فکر افتادم که بزودی نام و دستاورد های برجسته این عزیزان از صحنه خارج می شود و بدون آن که میراث ارزشمندشان در جایی ثبت شود. بر آن شدم به در حد تواناییم این شخصیت ها را برای آیندگان ثبت کنم. در این زمینه عده زیادی از هموطنانم در معرفی و هموار کردن دیدار ها و اطلاعات کمکم کردند.
نگارش ابتدا به صورت زندگی نامه بود ، ولی چون خسته کننده مینمود آن ها را به صورت داستانگونه و اول شخص مفرد نوشتم، تا خودشان را و تجربیات خوب و بدشان را از دریچه حکایت بیان کنند.
این مصاحبه ها برایم بسیار ارزشمند بود آنقدر که سختی کار را به جان می خریدم. هر چند بسیاری از عزیزان قبل از اینکه ملاقاتشان کنم به دلایلی موفق نشدم.
۱- توران میرهادی ۱۳۹۵-۱۳۰۶
از پایهگذاران نظام نهاد کودکی در ایران. یکی از پایهگذاران شورای کتاب کودک و نوجوان. بنیانگذار فرهنگنامه کودک و نوجوان. عضو ژوری جایزه هانس کریستین اندرسن
تاریخ مصاحبه: ۶ خرداد ۱۳۷۳ (اولین مصاحبه برای کتاب زنده باد ایران)
من در تهران به دنیا آمدم. ماجراهایی زندگی ما را رنگارنگ میکرد، مثلا حمام رفتن هفتگی. در آن زمان خانهها حمام نداشتند، مادرم حمام محله را شب پس از ساعت ده قرق میکرد، یعنی از حمامی خواهش میکرد که آن را فقط در اختیار ما بگذارد سپس ما پنج خواهر و برادر و یک مستخدم با یک چراغ فانوسی از کوچههای تنگ و تاریک عبور میداد و به حمام میبرد. حمام در زیر زمین قرار داشت و ما میبایست از پلههای بلند آن پایین میرفتیم، شب بود و سکوت مطلق، فقط صدای چِکچِک آب شنیده میشد. در سر بینه یا رختکن حمام لباسها در میآوردیم و از یک راهرو تنگ و تاریک عبور میکردیم تا به صحن حمام برسیم. مادر یکییکی ما را میشست و دوباره از همان راهروی تاریک و باریک عبورمان میداد.
۲- احمد بیرشک ۱۳۸۱-۱۲۸۵
ریاضیدان، تقویم نگار، پژوهشگر تاریخ علم، مترجم، بنیانگذار گروه فرهنگی هدف، بنیانگذار دانشنامه بزرگ فارسی،....
من در باجگیران به دنیا آمدم. باجگیران شهر مرزی نزدیک ترکمنستان است. در آنجا هیچ امنیت و رفاهی وجود نداشت، گاهی بیگانگان از مرز بور میکردند و ایرانیها را میربودند و برای کار اجباری به سیبری میبردند، بعضی از شبها ایران دوستان آنجا دور هم جمع میشدند و برای بهبود شرایط زندگی با هم مشورت میکردند. و در پایان این شعر را میخواندند:
ای وطنای مهر تو آیین من مهر تو شد کیش و شد آیین من
گاهی که امنیت خانه ایجاب میکرد مادرم موهایش را در دستاری که تهیه کرده بود میپیچید تا معلوم نشود که زن است، تفنگ بر دوش میگرفت و همپای پدر از خانه و ما محافظت میکرد.
۳- ایرج افشار یزدی ۱۳۸۹-۱۳۰۴
پژوهشگر فرهنگ و تاریخ و ادبیات فارسی، ایرانشناس، کتابشناس، نسخهپژوه، زبانشناس، جغرافیدان
من در تهران به دنیا آمدم. از دم باغ ما تا حوالی خیابان شاه چندین باغ و خانه بزرگ بود. چسبیده به باغ ما و شمال آن باغ عزت اله خان بیات (داماد مصدق) و پسرش عبدالمجید که همسن و سال من بود، در کوچه و خیابان بازی میکردیم. باغ ما یکسره از میوه پوشیده میشد. در آن زمان مرسوم نبود که درخت تزیینی به جز شمشاد بکارند. بنابراین هر میوهای در فصل خودش در آن راستا، ثمر میداد.
مادرم سیزدهساله بود که به عقد پدرم درآمده و از یزد به تهران آورده شده بود. در همان نخست پدرم به او تکلیف کرده بود که به تکمیل سواد و حُسن خط بپردازد. همه روزه باید مشق نوشته و فرانسه بخواند.
۴- منوچهر ستوده ۱۲۹۲ -۱۳۹۵
ایرانشناس، جغرافیدان، آواشناس، نویسنده وپژوهشگر
من در تهران به دنیا آمدم. دوران کودکیم در محله عودلاجان ، در سرتخت امامزاده یحیی سپری شد.
در آن زمان از انتهای خیابان امیرکبیر تا تکیه رضا قلی خان یک بازارچه سرپوشیده و آجری بود که به بازارچه سرچشمه میشناختند. بعدها اسمش را گذاشتند خیابان سیروس. دوران ابتداییم از سال ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۶ در مدرسه آمریکاییها گذراندم. که به غیر از انگلیسی، فارسی و عربی هم یاد میگرفتیم. پدرم از اهالی نور مازندران بود، زمانی که من را با خود به حمام عمومی میبرد به لهجه خاصی با حمامیها صحبت میکرد که من نمیفهمیدم، آنها اکثرا اهل نور بودند، کمکم آن را یاد گرفتم و بعدها بران شدم که واژههای هر منطقه و گویشهایشان را جمعآوری کنم و برای نسل آینده ثبت کنم.
یک رنگ شو و یگانگی کن
تا کم نکنی بهای ایران را
ورنه توستودهوارگویی
خونست دلم برای ایران
۵- محمد حسن گنجی ۱۳۹۱-۱۲۹۱
اقلیمشناس، بنیانگذار دانش جغرافیای هواشناسی در ایران، پژوهشگر
من در بیرجند به دنیا آمدم. یکی از افرادی که در زندگی من نقش مهمی داشت پدر بزرگم بود، زیرا در تمام مدتی که با امیرزاده به مدرسه میرفتیم برای دیدن وضع تحصیل سرکشی میکرد، اگرچه بیسواد بود ولی فکر و فلسفهی نوین را پیروی میکرد و همواره مواظب پیشرفت تحصیلم بود. اصولا برای کاغذ احترام خاصی قائل هستم، زیرا در کودکی از نعمت آن بیبهره بودم، و در آن زمان وقتی بهدستم میرسید خط کشی شده نبود، ما خودمان آن را بهاصطلاح مُسَطَر میکردیم، یعنی روی صفحهای چوبی میخ با فواصل معین میکوبیدیم طوری که از دو طرف مساوی باشند بعد نخی را از میخها عبور میدادیم، کاغذ را که بر روی نخهای موازی فشار میدادیم بر روی کاغذ اثر میگذاشت و در نتیجه خط کشی میشد.
۶-احسان یارشاطر ۱۳۹۷-۱۲۹۹
بنیانگذار مرکز مطالعات ایرانشناسی، بنیانگذار و سر ویراستار دانشنامه ایرانیکا
من در همدان بدنیا آمدم. پدرم هاشم نام داشت و مادرم روحانیه، تروخشک کردن من در کودکی به عهده خانم مهربانی بنام محترم خانم بود. و من به زبان ترکی زبانباز کردم.
۷-حسن لرزاده ۱۲۸۵ -۱۳۸۳
معمار هنرمند، طراح و سازنده آرامگاه فردوسی، کاخ مهر، کاخ شهوند، مسجد اعظم قم، مسجد سپهسالار، آستانه حرم امام حسین.
من در تهران به دنیا آمدم. در کوچه قلمستان، نزدیک باغ و حمام حاج عبدالصمد. پدرم استاد محمد لرزاده از معماران نامی دوره اتابک بود. دبیرستان را به شوق مجسمهسازی در مدرسه کمال الملک رها کردم، در آنجا قالبسازی یاد گرفتم. شبها معمارها به خانه ما میآمدند و با پدرم در باره ساختههایشان مشورت میکردند من هم در آن جلسات شرکت میکردم و از آنها میآموختم. اولین کارم به دعوت جعفر خان کاشانی بود که عمارت سنگی تپه علیخان در سعدآباد را میساخت و اولین کار مستقلم، ساخت بانک شاهی در میدان توپخانه بود که حالا بانک تجارت شده.
۸-احمد آرام ۱۲۸۱- ۱۳۷۷
مترجم، نویسنده، مشارکت در دایره المعارف فارسی، عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارس
در تهران در محلهی آبمنگل به دنیا آمدم. پدرم حاج حسین، شال فروش و تاجر بود. در زمره مشروطه خواهان، و آنقدر برای مشروطه تلاش کرد و سرمایه گذاشت تا ورشکست شد. آن روزگاران زندگی سخت میگذشت و جنگ جهانی همهچیز را کمیاب و قحطی بود، ولی پدرم در تلاش پیدا کردن کتابهای انگلیسی و یا فرانسه زبان برای من بود، او به وجودم میبالید و خرسند بود و من را یکی از مواهب خدا میدانست. بعد از دوره ابتدایی در دبستان دانش، در مدرسه پِرَنس اَرفَع که یکی از خَیرین مدرسه ساز بود نامم را نوشت. بعدها خودم معلم آن مدرسه شدم. من دقیقا نفر یکصد و چهارمین در تمام ایران بودم که دیپلم گرفتم. بیست سالم بود که همراه بزرگانی چون صدیق حضرت (معاون وزارت مالیه) و نظام وفا (شاعر) در روزهای شنبه توی میدان توپخانه میایستادیم تا ماشین بیاید دنبالمان و ما را ببرد تا تدریس کنیم.
۹-قمرالملوک وزیری ۱۲۸۴-۱۳۳۸
خواننده
من در تاکستان قزوین به دنیا آمدم. اولین زنی بودم که بعد از طاهره قرة العین در محافل موسیقی ظاهر شدم و آواز خواندم. سال ۱۳۰۳به کلانتری جلب شدم و تعهد کردم که دیگر این کار را انجام ندهم، ولی مردم که کمکم به موسیقی علاقهمند شده بودند من را به خوانندگی کشاندند. روزی پیشنهادی دریافت کردم برای حضور در یک نمایش موزیکال در گراند هتل. این کار تَهَور و شجاعت زیادی میخواست. یک زن بدون پشتیبان میبایست خلاف جریان سنتهای آن زمان بر روی صحنه بخواند. تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم ولو به قیمت جانم. اولین کنسرتهایم با همراهی ابراهیم خان منصوری، نوریایی، شکرالله قهرمانی، مرتضی نی داوود، حسین خان اسماعیلزاده، ضیا، مختاری (پسر عموی علی تجویدی) برگزار شد.
۱۰- پژمان بختیاری ۱۲۷۹-۱۳۵۳
نویسنده، شاعر و ترانه سرا
من در سوم شعبان در محله حسن آباد تهران متولد شدم، تبارم به دشتک بختیاری در استان چهارمحال بختیاری میرسد. پدرم علی مراد خان میر پنج بختیاری دایی سرداراسعد (فاتح تهران در استبداد صغیر) مردی نظامی، سختگیر و تندخو بود. مادرم عالمتاج قائم مقامی از شاعران زن که با تخلص ژاله شعر میسرود، و نسبش به خاندان میرزا ابوالقاسم فراهانی میرسید. با اینروحیه لطیف، تند خوییهای پدر را تاب نیاورد و من را از بدو تولد به پدر بخشید و رفت. از آن پس کاکا عباسعلی، لله پیر نگهدار من شد. آن مرد شریف حکایت میکرد که پدرت اجازه نمیداد تو را برای خوردن شیر نزد مادرت ببرم و وجهی هم بابت دایه نمیداد، ناگزیر هر روز تو را نزد زنهایی که فرزندان خود را شیر میدادند میبردم و با پرداخت دو شاهی، سیرت میکردم. حتی برای این کار از کولیها و دورهگردها هم استفاده میکردم.
۱۱- سیمین دانشور ۱۳۰۰-۱۳۹۰
نویسنده، مترجم
نخستین زن ایرانی که بهصورت حرفهای در زبان فارسی داستاننویسی کرده است
من در شیراز به دنیا آمدم. ما شش فرزند بودیم و در شیراز زندگی میکردیم پدرم محمد علی دانشور یک پزشک بود و مادرم قمرالسلطنه حکمت مدیر هنرستان دخترانه شیراز و نقاش بود. بخاطر محافل فرهنگ و ادبی که در خانه ما بر پا میشد، ادبا و هنرمندان زیادی در رفتوآمد در خانه ما بودند. در همین جلسات گاهی من را صدا میزدند تا برایشان شعر بخوانم، حافظه خوبی داشتم و اشعار زیادی از بر بودم. دیوان حافظ و اشعار سعدی از نخستین گامهایم در حفظ کردن بود. یادم میآید روزهای جمعه را که با همه خانواده و فامیل به بابا کوهی میرفتیم و همانجا ناهار میخوردیم. در تعلیم و تربیت ما سختگیری زیادی میشد، هر وقت میخواستم کاری در زمینه آشپزی و یا نظافت خانه انجام بدهم، مادرم فوری تذکر میداد که این کار از عهده همه برمی آید برو َدرسَت را بخوان، برای همین من مهارت آشپزی و خانه داری را یاد نگرفتم. تحصیلاتم را در مدرسه مهرآیین گذراندم، و در امتحان نهایی ششم دبیرستان شاگرد اول در ایران شدم. یکی از کسانی که با ما رفتوآمد داشت صادق هدایت بود، من نوجوان بودم از نوشته و نقدهای او خیلی خوشم میآمد. یک روز به مادرم گفتم دلم میخواهد با صادق هدایت ازدواج کنم، مادرم شروع کرد به خندیدن، به من گفت خب اگر خوشت میآید از او خواستگاری کن. او زن روشنفکری بود. من این را شوخی پنداشتم، ولی او خیلی جدی گفت، هیچ عیبی ندارد. چند روز بعد که صادق هدایت آمده بود به خانه ما، من شرموک رفتم و به او گفتم: من دوست دارم با شما ازدواج کنم. کمی مکث کرد و شروع کرد با صدای بلند خندیدن، از خنده چشمانشتر شده بود. گفت برو بچه دَرَست را بخوان، من اهل زن گرفتن نیستم. برای ادامه تحصیل به تهران رفتم و در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ثبت نام کردم. بیستساله بودم که پدرم فوت کرد. در همان سالها برای رادیو و روزنامهها مطلب مینوشتم. مقالهها را با تخلص شیرازی گمنام نشر میکردم. عید نوروز بود و با خواهرم با اتوبوس به اصفهان رفته بودیم. وقت به تهران بر میگشتیم. آقایی با ظاهری دلنشین و فهیم از من خواست تا در صندلی کنارش که خالی بود بنشینم. من پذیرفتم، دو هفته بعد دوستان و فامیل را برای جشن عروسی دعوت کردیم. او جلال آلاحمد بود نویسنده فکور و روشنفکری که به زندکیام آمد و اتفاقا صادق هدایت هم در این مهمانی حضور داشت. جلال از همان اول فهمید من زن خانه داری نیستم، چند روزی تخم مرغ خوردیم، ولی بالاخره باید کاری میکردیم، یک خانم استخدام شد تا غذای ما را درست کند. جلال را اگر چه بسیار دوست داشتم ولی تمام تلاشهایم در مقابل او تحتالشعاع قرار میگرفت و رنجی که بخاطر نبود شادی کودک و داشتن فرزند همیشه رنجم میداد.
۱۲-اشرف قندهاری (بهادرزاده) ۱۳۰۴-۱۳۹۵
بنیانگذار خیریه سالمندان و معلولین کهریزک
من در مشهد به دنیا آمدم. پدرم تاجر بود و دوران کودکیم در مشهد سپری شد در باغی بسیار بزرگ که در خیابان چهارباغ قرار داشت. هشت خانه از اقواممان در آن باغ که حیاطها بهم راه داشت سکونت داشتیم. امروز بعضی از این خانهها موزه شدهاند. ما بچهها در کنار هم بودیم و بازی میکردیم. یادم میآید وقتی نُهساله بودم، در حین بازی متوجه صدای عجیبی از پشت باغ شدم انگار یک چیزی با عجله رد میشود و از سنگفرش خیابان میگذرد. برای ما بسیار عجیب بود. شب از پدر سوال کردم. پدر گفت این صدای ماشین لاری است. در مشهد یکی دوتا از این ماشینها وجود دارد. بخاطرتجارت پدر ناگزیر از مهاجرت به تهران شدیم، و اثاثیه منزل با همین ماشین لاری به تهران برده شد. در آن زمان تهران محدود بود به خیابان شاه آباد، بازار و خیابان سیروس. بنابر این میتوان درک کرد چقدر کوچک بوده. پدر برای اینکه مادرم از غربت رنج نبرد او را به گردش میبرد، در آن زمان ما چهار خواهر بودیم، در هر نوبت گردش دو نفر ما را به نوبت بیرون میبردند. سینِما تمدن که شش روز هفته فقط یک فیلم بر پرده داشت و روز هفتم تاتر. گاهی هم به گردشگاهی بنام لقانطه.