صدایم کن
«در بلندای آبادی ما درختی است که هزاران سال است بر ما نظر دارد. درختی ستبر و قوی و ریشهدار، که هر برگش مکتوبی است از شعر و موسیقی و لالایی و قصه… آنقدر مقدس است که مردم آبادی آرزوهایشان را فقط به او میگویند و برای اینکه از یادش نرود اجابت کند دخیلی به شاخهاش میبندند. یک روز صاعقهای زد و باد سیاه صدای آرزوها را برد. کسی باید بیاید، کسی که مثل هیچکس نیست، شجاع و پر مهر و از خود گذشته باشد و روحش را نفروخته باشد. هنوز انگشتر سلیمان در آبی دریاست. کو همای سعادت.»