قصه های من و مامان
از مدرسه به خانه آمدم، مادرم داشت کتاب میخواند، در را که باز کرد دستم را دور گردنش آویزان کردم و بوسیدمش. گفتم: «دلم میخواد دکتر بشم، یه دانشمند بشم، مرد بزرگ تاریخ بشم قول میدم.» مامان با تعجب منو نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم حالا چی میخوای؟» گفتم: «هیچی، امروز نمرم خراب شده، خانم معلم گفته که مادرت باید امضا کنه. امضا میکنی؟ قول میدم که دکتر بشم، مرد تاریخ بشم. باعث افتخار بشم.»