تماس با من
541 Melville Ave, Palo Alto, CA 94301,
[email protected]
Ph: +1.831.705.5448
همکاری با من
[email protected]
Ph: +1.831.306.6725
بازگشت

مخدوم بی‌عنایت

دکتر مهر‌انگیز منوچهریان

دکتر مهر‌انگیز منوچهریان را می گویم. اولین دانشجوی حقوق زن که درِ دانشکده حقوق را بر روی زنان کشورگشود.

مبارز حقوق زنان و کودکان بی سرپرست، موسیقی دان، ریاضی دان، نخستین سناتور زن، سیاستمدار، رئیس افتخاری مادام العمر اتحادیه زنان جهان بخش ایران، برنده جایزه صلح حقوق بشر ۱۹۶۸سازمان ملل متحد، و نویسنده کتب و مقالات زیادی در اعتراض به فقدان حقوق کودکان و زنان از جمله اعتراض به حق ارث زنان، سقط جنین، طلاق، حضانت، کودکان بزهکار، و… که خشم روحانیون در آن زمان را برانگیخت.

اردیبهشت سال ۷۷ بود. از همان روزهایی که برای احقاق حقوق کودک فعالیت می کردیم. بعد از یکی از جلسات همفکری در مورد کودکان کار، چند نفر ازهمکاران که می دانستند مستندی در باره افراد اثر گذار می نویسم از من خواستند به دیدن پدیده‌ای برویم که بسیار برازنده است.

پیشنهاد کردم که با دوربین عکاسی و ضبط صوت به دیداشان بروم، ولی دوستان گفتند ایشان از قبل قانون گذاشته که عکس و ضبط و هدیه آوردن قدغن است. مشتاقانه همراه شدم. محل سکونتشان درخیابان صفی‌علیشاه میدان بهارستان بود. خانه ای قدیمی به سبک قجری. آن روز با خانم دکتر منوچهریان و همسرشان، آقای دکتر حسینقلی حسینی نژاد که از وکیل‌های سرشناس در دادگستری بودند، آشنا شدم وافتخار این دیدار برای همیشه در یادم باقی ماند. وجودشان آنقدر نفیس بود که لوازم و وسایل ساده و مختصر منزل دیه نشود. بر روی صندلی‌های فلزی تا شو ارج نشستیم. میز فلزی با رومیزی قلمکاری اصفهان. فرش کوچک و پاخورده. خانم منوچهریان شخصیتی کاریزماتیک داشت. بسیار خوش صحبت بود. هم مقتدر بود و هم شوخ. با اصرار و خواهش می‌خواستند که چیزی در موردشان ننویسم. نمی خواستند برایم گرفتاری ایجاد شود. تمام اموال و دارایی هایشان و حتی حقوق بازنشستگی شان مصادره شده بود، و همانطور که روش زندگی مغضوبین است تنها مانده بودند. ما به پاس‌داشت خدماتشان به نوبت به ایشان سر میزدیم. ممنوعیتی که برای نوشتن از زندگیشان گذاشته بودند سبب نشد که من هر بار خاطره و گفتارشان را در بین راه ننویسم. مسافت بین محل کارم تا آنجا زیاد بود و منطقه بهارستان در محدوده طرح ترافیک قرار داشت. بنابراین من و دوستانم باید با تاکسی به دیدنشان می رفتیم.

آخرین دیدارم با ایشان در یک ظهر داغ تابستان بود، آنقدر که آسفالت خیابان نرم شده بود. قصد داشتم به مسافرتی نسبتا طولانی بروم و دوست داشتم پیش از آن خداحافظی کنم. یک ماهی بود که ندیده بودمشان. گفتند بیمارم و اگر چه خطر سرایت بیماری کم شده ولی نگرانند که به ما انتقال دهند. بسیار تکیده و بی تاب بودند. آنقدر درد داشتند که نمی توانست بنشینند. ضعیف و رنگ پریده، سرشان بر شانه همسر گذاشته بودند و ناله می کردند. غرور و عزت نفس اجازه نداد دارو بخریم و دکتر برایشان ببریم. بانویی هشتاد ساله که در یک جنگ نابرابر خانمانسوز و فرسایشی هستی اش را از دست داده بود و حالا بیماری زونا آخرین حربه ای بود بر سر راهش. پنکه‌ای که در گوشه دیوارایستاده بود باد گرم را جابجا می کرد و نمی توانست تاول و زخم های او را خنک کند. دیگر شوخ و بذله گو نبود. آقای دکتر حسینی که همیشه وقتی به خانه شان می رسیدیم بر روی اجاق سه شعله فرسوده که روی میزی قرار داشت چای برایمان دم می کرد و شوخی کنان می گفت: اینم چای پسر پز، حالا بهم ریخته وافسرده بود. آن روز وقتی از خانه شان بیرون می رفتیم مثل همیشه آقای دکترحسینی نژاد بدرقه‌مان کرد. با چشمانی که معلومم نشد از تابش آفتاب اینقدر قرمز شده و یا گریه، مأیوس و غمزده گفتند از ما هیچ نماند. حتی بچه‌ای نداریم که یادگار باقی گذاشته باشیم. همه زندگی‌مان را در قماری برای ایده‌مان گذاشتیم و باختیم، حتا کتاب‌هایمان که تبدیل به خمیر شدند، هیچ از ما نخواهد ماند. نمیدانی چه دردیست، پیری و نداری و ناتوانی، از این که ما را تنها نگذاشتید و اینهمه راه را میایید تا به ما سر بزنید ممنونم.

نمی توانم آن لحطه را وصف کنم. مردی در جایگاه پدر، آنچنان ارجمند، چنین در هم شکسته شده باشد. احساس کردم باغ آرمان و آرزوهایم ویران شده. این آخرین سنگر و دار و ندار ما بود. از ذهنم گذشت این اندوه بخاطر دردیست که همسرش می کشد، برایش هولناک است، بخصوص که این زوج همدیگر را عاشقانه دوست داشتند.

نمی گذارم از یاد بروید، ما نمی گذاریم.

با تاکسی برمی گشتیم، هر دو تلخ و سرخورده، با چشمانی اشکبار. در سفر بودم که دوستم خبر داد خانم دکتر خانه اش را عوض کرده و آقای حسینی نژاد ما را در این مشایعت خبر نکرد. از این پس برای دیدنش به بهشت زهرا باید برویم. سرنوشت بانویی که با ثروت، هنر و علمی که داشت می توانست به راحتی در خارج از ایران زندگی کند، ولی ماند و جنگید وافسوس که فراموش شد. کسی که نه تنها زنان فرودست و بچه های یتیم و بی خانمان را در چتر حمایت گرفته بود، بلکه باعث بالندگی زنان آزاده شد تا مردان بهتری را در دامان خود بپرورند. ولی هیچکس او را بدرقه نکرد و نامش در هیجان نام ها گم شد.

ملتی که بزرگان خدمتگزار، بخصوص بزرگان هم عصر خویش را نشناسد، هرگز بالندگی نخواهد کرد.

violet
violet
https://violetr.com

This website stores cookies on your computer. Cookie Policy